برف و پنجره هاي بسته

مهدي رجبي
mehdi1359_222@yahoo.com

تقدیم به نگاهی که طراوت ایستگاه درختی را از جیغ و داد مسافر کشها بیرون کشید

برف وپنجره های بسته
مهدی رجبی

غروب پاشیده شده بود روی جنگل.شب پشت کوه نشسته بود و تا رودخانه، کنار برف سنگین و سرد و ماهیها که آب برده بودشان تا دریا، روز را لای مشتهایش فشار می داد. کلاغ کاج را سیاه کرد. چشم گرگ خاکستری پیر لرزان و نگران چرخید طرف ته مانده خورشید. کُرکهای پر پشتش را باد تکان داد. کنار صخره سنگی که عظمتش زیر سفیدی برف گمشده بود روبروی ماه که هنوزدرنیامده بود نشست و زوزه کشید...
ـ ماهرخ پنجره رو بازکن
ـ میخوای برفو ببینی بروپشت پنجره وایستا. من سردم میشه
ـ آخه ماهرخ جان من که نمیتونم برم زیر برف بنویسم، پنجره که باز باشه انگارتواتاق هم برف میاد
ـتو که آخرش حرف خودتو میزنی. خسته نشدی؟! تا خرخره ی سطلو پر کاغذ پاره کردی.
ـ ولی این فرق داره.این با همشون فرق داره. تو خوابت میاد برو بخواب. خودم پنجره رو باز می کنم
ـ وا نکنی ها! اگه میخوای تا صبح پیشت بمونم!
ـ ماهرخ تو واقعاً دوستم داری؟
ـ چی داری میگی خسرو؟خب معلومه
ـ می ترسم تو از پیشم بری. من بی تو زیاد زنده نمیمونم
ـ بسّه دیگه خسرو! بچّه نشو. اگه پرتش نمی کنی تو سطل بگو چی داری می نویسی؟
ـ بیا بشین پیش من میخوام قشنگی چشاتو سیر تماشا کنم
ـ تو که میدونی من نمیتونم پشت اون میز قراضه بشینم. اذیت نکن خسرو! بگو چی نوشتی؟
ـ برف، مثل پشت پنجره
ـ تو دست از سر برف برنمیداری! نه؟!
ـ دستام، بیا دستامو بگیر. سرد سردن، انگار دارم رو برف می نویسم
ـ اینقدر خودتو تواین چار دیواری زندونی نکن. یه ریز داری پرت و پلا میگی
ـ من که میدونم تو یه دفعه تنهام میذاری و میری. توفکر کن دارم پرت و پلا میگم. چرا می خندی؟
ـ آخه... آخه... من فقط گفتم چی داری می نویسی بعدش تو این همه... باشه... باشه دیگه نمی خندم
ـ نه، حق داری بخندی. تو که نمیدونی تو چشات چی داری
ـ خوبه، خوبه. فهمیدم خسرو جان. نمیخواد بقیشو بگی. می دونم دیوونه ای.که چی؟
ـ هیچی... هیچی... اصلاً مگه من حرف زدم. داره دروغ میگه، مثل همیشه داره ادا در میاره. کوه یخ زده... تاریکه... جنگل تاریکه...گرسنمه، چایی میخورم دلم بیشتر ضعف میره. پنجره رو وا کن ماهرخ
ـ من خوابم میاد...
ـ دوستم نداری... بهونه نگیر... امشب باید بنویسمش...
دلش دوباره مالش رفت از گرسنگی. همه جا بوی برف می داد و او گرگ بود. زخم چشم چپش از همان دوازده سال پیش که شیب درّه پر از زمستان پرتش کرد توی رودخانه و یک تکّه چوب تیز و شکسته قان با لذّت مردمک وحشتزده اش را شکافت و میان چربی لهش کرد خشک شده بود. از آن موقع با چشم راست و یک چاله خشکیده و کور که هنوز بوی بزاق می داد می آمد کنار صخره و زیر شکم ماه می نشست. بزاق را به رسم پدرانش روی زخم مالیده بود تا عفونت نکند و کرم مغز سرش را با همه خاطرات تلخ و شیرینی که لابلایش داشت نخورد. صدای زوزه اش رفت تا میان شاخه های سرد و یخزده کاج و افرا بنشیند و جنگل را از بوی گرسنگی پر کند. ستون فقراتش را با صدای کهولت زیر خاکستری پوستش تکان داد وبه جنگل ودرّه که سیاهیش به زور از دل برف بیرون می زد خیره شد. همانجا بود. کنار سبزی علف و خنکی آبشار کوچک. او را دید و غریزه اش از شوق کشتن به خروش درآمد. غزال پیشانی سفید زیر طلایی تنش و روی طراوت علفهای شبنم زده میچرید. چشمهای درشت و سیاهش پرازخنکی آبشار بود. یک ردیف گل وحشی سرخ با گلبرگهای شق و رق مغرور از صخره بالای آبشار شروع می شد و بعد می رسید تا نگاه غرق لذّتش. گرگ خاکستری عضلات جوان و نیرومندش را منقبض کرد و از پشت غریزه کشتن که در چشمهایش برق انداخته بود برای آخرین بار غفلت و منگی او را پائید. آماده حمله کردن و دریدن بود. طعم گرم و لزج خون از زیر زبانش تا حرکت گرسنه روده هایش پایین رفت. غزال پیشانی سفید روی تراش ظریف پاهایش جابجا شد. چشمهای تیز بین و شکّاک گرگ خاکستری لرزید و تمام بدبختیها و دردهایش از همان جا شروع شد. غریزه گرگ می گفت :« بکش تا زنده بمانی. تولید مثل کن تا ریشه کن نشوی. رحم نکن واگرنتوانستی منتظر بنشین تا مرگ به سراغت بیاید هر چند تو همانجا تمام شده ای » گرگ خاکستری میراث اجدادیش را که سینه به سینه به او رسیده بود از بر بود و درست در لحظه گرگ بودن و دریدن هر چه می دانست زیر پا گذاشت. دلش لرزید و چشمهای افسونگر سیاهی که طراوت آبشار داشتند حلقه زنجیر شدند وبه دست و پایش چسبیدند. بی صدا پشت بوته ها نشست و چریدن عشوه گرانه غزال پیشانی سفید را تماشا کرد که بیرحمانه روی تپش تند قلبش راه می رفت. خجالتزده به پنجه های تیز و مشتاق دریدنش خیره شد. غزال پیشانی سفید لبهایش را گذاشت روی سردی آب وبا طنّازی گلوی بلوریش را جنباند. گرگ خاکستری پایین رفتن آب را دنبال کرد. غزال پیشانی سفید اندام نازک و طلایی اش را کش وقوس داد و همانجا کنار خنکی آب و سبزی علف به خواب رفت. گرگ خاکستری نگران شد وبا آنکه بی حرکت نشسته بود هزاران بار دورخودش و اضطرابش چرخید. گله گرگها و میل کشتن پائین جنگل، لابلای کاجها باهم میچرخیدند وبرای چنین فرصتی که گرگ خاکستری عاجزانه از دست داده بود لحظه شماری می کردند. آرام و قرار نداشت. باورش نمی شد که چنین ساده و کودکانه دلش را باخته باشد و هنوزفکر می کرد غزال پیشانی سفید که لنگه اش را تا به حال درآن حوالی ندیده بود و آن آبشار کوچک، خیالات و اوهامی است که گرسنگی در سرش ریخته. ولی جذبه و برق آن گویهای سیاه سرشار از زندگی اگر هم دروغ بود به قدری دلفریب بود که دلش میخواست تا ابد پشت بوته ها بماند و در سیاهی خارق العاده واثیری آنها خودش و غریزه کشتن را گم کند. غزال پیشانی سفید بی خیال وآرام خوابیده بود. صدای دویدن گلّه گرگها از پنجه های گرگ خاکستری گذشت و قاطی دلواپسی توی گوشهایش ریخت. از بی احتیاطی غزال پیشانی سفید حیران مانده بود و با درماندگی به دنبال چاره ای می گشت که می دانست پیدا نمی شود. صدای گلّه گرگها و نفسهایشان را که دربالا آمدن از صخره ها به شماره افتاده بود داشت می شنید. جنگل برای پنهان شدن، پیدا کردن و دریدن خودش را پهن کرد روی روی دامنه کوه و حاشیه رودخانه. گرگ خاکستری غرّشی بی میل و غمزده را ازته مانده های غریزه اش بیرون کشید و رساند تا سفیدی پیشانی غزال که هراسان از جایش پریده بود. غزال پیشانی سفید از روی طراوت علف و خنکی آبشار رد شد و گرگ خاکستری را با عزای ازدست دادن نگاه دلفریب چشمهایش پشت بوته های درهم پیچیده تنها گذاشت. شاید به اندازه چشم بر هم زدنی نشد که گلّه گرگها ازپشت سر او رسیدند و جایی را که دلخوشی زود از کف رفته گرگ خاکستری ظهور کرده بود با سیاهی تن هایشان پرکردند. گرگهای کوچک وبزرگ روی سر وکول هم می پریدند و زیر آبشار می رفتند. گرمای تابستان از گرده های خیسشان پائین می ریخت. گرگ خاکستری درشت تر و قوی بنیه تر از همه و تنهاتر و گوشه گیر تر از همیشه پشت بوته ها کز کرده بود. گلّه گرگها زیر چشمی به او و دلواپسیش که گرگها از نوع نشستنش می شناختند نگاه می کردند.
از آن روز جنگل، کاج و سیاهی کلاغ گرگ خاکستری را می دیدند که لابلای درختها با سرعتی باور نکردنی می دود و یکباره وحشتزده سر جایش میخکوب می شود، روی پاهایش می نشیند، زوزه می کشد و دوباره با همان سرعت عجیب وغریب میان کاج وقان وافرا، میان سردی زمستان و گرمی تابستان گم می شود. گرگ خاکستری کم کم داشت شکار کردن را فراموش می کرد و زور می زد توان رو به تحلیلش را با خوردن پس مانده لاشه های متعفّن گوشه و کنارجنگل به دست بیاورد. لاشه هایی که یا از مرض مرده بودند و یا گرگها و کفتارها و شغالهای بُزدل نفسشان را خفه کرده بودند. گرگ خاکستری شبها را به صبح می رساند و می دانست که غزال پیشانی سفید اگر هم زنده باشد(فقط به همین امید می دوید، می ایستاد و دوباره می دوید) هیچ وقت نخواهد فهمید که با قلب او و با غریزه حیاتی دریدنش چه ها کرده است. مانند یک ستاره درآسمان تیره و تار زندگی او درخشیده بود و لابلای صدای دویدن گله گرگها بی فروغ شده بود و او را غرق نا کامی رها کرده بود. او که در نژاد خودش منحصر به فرد بود و در آن اطراف و شاید در هیچ جنگل و درّه ای شبیهش پیدا نمی شد. پدرش و مادرش را خوب به یاد داشت و برادرانش را که همگی سیاه بودند و با ناباوری دور خاکستری کُرکهای اومی چرخیدند و بدنش را گاز می گرفتند. استخوانهایش با ولع شیر را مکیدند و محکم شدند. عضلاتش به قدری ستبر و کشیده بودند که بعضی وقتها گرگها را هم به وحشت می انداخت. برادرانش از آن جنگل رفتند. پدر و مادرش پشت پیری مردند و او هنوز در جنگل تنها و با ابهّت می گشت و غرورش را بین صخره ها و درختها اینطرف و آنطرف می برد. تا آن روز که افسردگی سلولهای مغزش را جوید و زندگیش زیر و رو شد. بعد از ظهر که می شد نفس زنان خودش را می رساند کنار آبشارکوچک که دیگر نشانی از آن گلهای سرخ وحشی کنارش نمانده بود. انگار آنها هم موجوداتی غیر زمینی بودند که وجودشان به وجود غزال پیشانی سفید بسته بود. پشت بوته ها به انتظار می نشست تا شاید یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر بیاید و او نگران آمدن گله گرگها در سیاهی چشمان غزال پیشانی سفید غرق شود. در جنگل که می دوید و نفسش را از لای دندانهای کلید شده اش بیرون می داد، مُدام به این فکر می کرد که آیا آن وجود ظریف، آن اندام غریب و موزون،حتی برای یکبار هم که شده به این فکرافتاده که زندگی موجود دیگری، آن هم یک گرگ درنده اینطور احمقانه به چشمهای جادویی او که شاید برای نگاه کردن ساخته نشده اند وابسته باشد. او یک غزال است، یک غزال پیشانی سفید و دیر یا زود طعمه زیبایی اساطیریش می شود و گرگها و کفتارها لاشه اش را به دندان می کشند و از سویی دیگر این فکر که وجود اوفناناپذیراست و به محض احساس خطر شاید به دود وغبارتبدیل شود و به آسمان برود دلش را آرام می کرد. گرگهای مادّه زیادی را دیده بود که در فصل جفت گیری گرگها با نیروی افسونگری که هر گرگ نری را به زانو در می آورد به اوخیره می شدند و پشت چشمهای شهوت مالیده شان خواب توله دار شدن از او را می دیدند. اما یک حصار ناشناخته سر راهشان قرار می گرفت و باعث می شد ناکام وبه عجزدرآمده راهشان را بگیرند و بروند در تاریکی پر رمز و راز جنگل و با ناله و تاریکی و لذّت هم بستر شوند و همه اینها باعث می شد او بیشتر به گرگ بودن خودش شک کند وهر روزگوشه گیر تر و منزوی تراز قبل شود...
ماه بالا آمده بود. گرگ خاکستری چشمش افتاد به زندگی سیلی خورده اش که در پس تاریکی پشت ماه پنهان شده بود و رنجور و زخم خورده زوزه ای دیگر سرداد. چشم چپش کورشده بود ولی خیلی واضحتر از چشم دیگرش می توانست خاطره دردناک همان سال اوّل را که به دنبال ردّپای غزال پیشانی سفید تمام سیاهیها و سفیدیهای جنگل و رودخانه را گز کرده بود ببیند. مثل همیشه و این بار در میان سفیدی و سردی برف، کنار آبشار کوچک و پشت بوته ها کز کرده بود وبا خاطره گرم و شیرین آن گویهای لرزان سیاه سردی کوهستان را پس می زد. میان خواب و بیداری غزال پیشانی سفید را دید که از سینه برفی کوه بالا آمد و کنار آبشار ایستاد. انگار که تابستان باشد و آن یک ردیف گل سرخ وحشی تا نگاهش روی صخره ها روئیده باشند داشت با نوک پایش برف را درجستجوی چیزی میکند و لابلایش نیم نگاهی به او می انداخت که پشت حسرتش کز کرده بود. یک پوزخند یا طعنه قاطی دلفریبی چشمهایش راه می رفت. امّا انگار اصلاً به او نگاه نمی کرد و شاید به جایی پشت سرش، به صخره ها، برف یا سرخی گمشده خورشید نگاه می کرد. گرگ خاکستری در جوشش لذّتی غریب کرخت شده بود و نفهمید لحظه ای یا ماهی یا اینکه سالهاست که به او چشم دوخته و در زیبایی کشنده چشمهایش طلسم شده است. بالاخره غزال پیشانی سفید از کندن برف و جستجوی نا شناخته اش دست کشید و شیب پر برف درّه را به طرف رودخانه و درختچه های کوتاه قان پایین رفت. گرگ خاکستری جرأت نفس کشیدن نداشت و فکر می کرد شاید نفس بکشد وهمه چیز محو شود و دوباره میان برف و غم و تنهایی سرگردان شود. غزال پیشانی سفید راهش را گرفته بود و مثل اینکه درخلأ حرکت کند بدون هیچ دردسری شیب تند و یخزده دره پایین می رفت. هرچند قدم یکبار هم بر می گشت و با چشمهایی که شیفته می کرد، وعده می داد وتهدید می کرد پشت سرش را نگاه می کرد. گرگ خاکستری مثل خوابزده ها به دنبال طراوتی که روی درّه سرازیر شده بود راه افتاد. غزال پیشانی سفید ساقهای خوش تراشش را از سرعت اعجاب انگیزی پر کرده بود. آنقدرکه گرگ خاکستری فقط می دانست دارد با تمام توانش به دنبال او می دود. اما اومثل سراب دور بود. مثل بخاری که بهار جنگل را درغلظت چسبنده اش به دندان می گرفت و از دور پراز ناگفته ها نشان می داد ولابلایش که می رسیدی ازآن همه رمز و راز فقط کاج مانده بود وقان وافرا. اما او دورتر رفته بود و تو را به سوی خودش می کشید با اینکه می دانستی نمی شود لمسش رد. غزال پیشای سفید در یک پلک زدن از جریان تند رودخانه و درختچه های قان رد شد ویک جایی درسیاهی جنگل با نگاه افسونگرش گم شد. گرگ خاکستری دردی را که پیچیده بود درکاسه سرش از گلو رد کرد، به جگرش رساند و با زوزه خراش داری بیرونش داد. غزال پیشانی سفید در بخار چسبنده بهار که هنوز نرسیده بود گم شد. شاخه شکسته و تیز قان تصویر نگاه او را در چشم گرگ خاکستری شکافت و جایش یک تاریکی همیشگی میان چربی و خون که از سرما دور حدقه چشمش یخزده بود باقی گذاشت...
ـ اه، خسته شدم از این عینک گُه. با عینک نمیشه برفو دید. اصلاً از پشت عینک سرما معلوم نیست. راستی ماهرخ همچین چیزی میشه، مسخره نیست؟ گرگ عاشق آهو بشه... چه حرفهایی میزنم من. توازکجا باید این چیزها رو بدونی؟ گرسنت نشده...؟ بخواب، پنجره بسته است. تو راحت بخواب...
یک سال، دوسال، دوازده سال ازآن روز می گذشت و گرگ خاکستری هنوز هم می آمد زیر شکم نقره ای ماه می نشست و زوزه می کشید. زمستان امسال آبستن سوز و سیاهی بود وبا فارغ شدنش گرسنگی و مرگ را تا آنجا که چشم کار می کرد کشیده بود روی تن جنگل. چرنده ها یا رفته بودند یا مانده بودند و گوشت تن درنده ها شده بودند. لای شکاف سنگها و درختها پر از ناله گرگ بود. گرگ خاکستری غمزده و خسته رویش را به طرف غروب گرفت. دسته ای کلاغ لابلای قارقارغلیظشان از سیاهی گذشتند. ماه آسمان را سوراخ کرد وگرگ خاکستری زیر نور نقره ایش پوست به استخوان چسبیده اش را دید زد. تکّه ای برف از نوک صخره ای افتاد، جان گرفت و آوار سفید و سردی غرّش کنان از کنار گرگ خاکستری رد شد. دلش مالش رفت و ضعف تا نوک پنجه هایش را لیسید. گرگها پایین صخره ها حلقه زده بودند. بوی خون می آمد. نه خون خرگوش نه خون راسو، اینطرف و آنطرف جنگل پر از لاشه گرگ بود. استخوان بندیهایی که تا آنجا که می شد گرگها خورده بودند و باقیش را جک و جانورهای ریزی که سرما را از رو برده بودند. گرگ خاکستری لاشه ها را می دید و از گرگ بودن خودش شرمنده می شد. اما سرمای استخوان سوز کم کم داشت غریزه او را هم که در چاله چوله های تاریک وجودش گم وگور شده بود انگولک می کرد و هراس از مرگ را که درنده، حقیقی و خشن بود جلوی چشمش می آورد. برای اولین بار خودش را سرزنش کرد که تا به حال به دنبال یک موهوم، یک خیال و یک سراب احمقانه بوده است. اگر موافق طبیعتش رفتار می کرد واز همان گرگهای ماده که بی شرمانه دور و بر او می پلکیدند صاحب توله می شد، الان گرگ تنهایی نبود و سرگشته یک نگاه نمی شد. نگاهی که دیگر یقین داشت صاحبش هیچگونه تعلّق خاطر و دلبستگی نسبت به او نداشته و ندارد وباید تا ابد در شراره سوزاننده آن چشمها فلاکتزده و حیران باقی بماند. گرسنگی مثل شلّاق بر گرده اش کوبیده شد و او را از روی تخته سنگهایی که دوازده سال بود رویشان می دوید و از زیر برف هم تک تکشان را می شاخت پایین برد. ازگله عظیم گرگها شش گرگ بیشتر باقی نمانده بود و او هفتمین گرگی بود که خودش را برای بازی اجدادی به حلقه گرسنه آنها معرفی کرد. بخار از پوزه گرگها بیرون می زد و در سردی و تاریکی شب محو می شد. رسم و رسوم را همه می دانستند و اهمیتی نمی دادند که گرگ خاکستری از چیزی خبر دارد یا نه؟ «ضعیفتر ازپا در می آید». گرگ خاکستری کمی دورتر ازحلقه آنها نشست و یک چشمی به همه آنها زل زد. دوازده چشم گرسنه و حریص که می توانست تصویر خودش و گذشته تلخش را در مردمکهای گشاد و وحشتزده شان ببیند. شش لکّه سیاه و یک خاکستری تنها زیر نور مرده ماه در فکر دریدن دیگری به هم خیره شده بودند. پلکهای خسته شان را با آخرین رمق باقی مانده باز نگه داشته بودند و ترس ازافتادن و بیهوش شدن زیر نگاههای گرسنه همنوع زیر کرکهایشان راه می رفت. گرگ خاکستری صدای وارفتن استخوانهای پیرش را می شنید و می دانست زنگ خشک این صدا در گوش جوانترین گرگ هم پیچیده و هر کس بیشتر بتواند خودش را به نشنیدن بزند برنده این بازی است، لااقل برای امشب. مرگ روسپی وار میان حلقه گرگها راه می رفت و خودش را به کرکهای آنها می مالید. گرگها گوشت و خونشان را در بدن دیگری تصوّر می کردند و رعشه پنجه هایشان را لای برف فرو می کردند. گوش گرگ خاکستری به طرف راست چرخید. صدایی کوتاه و ضعیف از لای کاجهای بلند که داشتند زیر برف خفه می شدند بیرون آمد. گرگ خاکستری فکر کرد شاید کاج از خواب پریده و یک تکّه برف از روی شانه اش پایین افتاده. انگار هیچکدام از گرگهای دیگر صدا را نشنیده بودند. چشم گرگ خاکستری در حدقه چرخید و تصویر یک پیشانی سفید و چشمهایی که از تاریکی لابلای کاجها هم سیاهتر بودند میان مردمکش بالا و پایین رفت. غزال پیشانی سفید سرش را از لای کاجها بیرون آورد فارغ از آن همه ولع که دورهم حلقه زده بودند برف را به دنبال گمشده ای زیر و رو کرد. گرگ خاکستری نفسش را حبس کرد، چشمش را بست و چند بار دندان قروچه کرد تا باردیگر اسیرخیالاتش نشود. اما آنقدر فریب انگیز بود آن منظره که بار دیگر او را افسون خودش کرد. غزال پیشانی سفید در چند قدمی اش ایستاده بود. می توانست بوی گوشت و خونش را احساس کند. او واقعیتر از همیشه آنجا بود، نزدیک حلقه گرگها و شاید بقیه هم بویش را احساس می کردند و از اینکه نکند دچار وهم شده باشند کلافه بودند. گرگ خاکستری زور زد تا ضعف مفاصلش را تا نکند و گرگها لاشه اش را به دندان نکشند. در همین حال کاجها، صخره ها، چشم کور وخشکیده اش و گلهای سرخ کنار آبشار را دید که اینجا و آنجا میان برف نشسته بودند وبا دهنهای کج شده و تمسخر آمیز به او وسرنوشتش زل زده بودند. یکی از گرگها گوشهایش را چرخاند، انگار صدای بی خیالی غزال پیشانی سفید تا نزدیک او هم رفته بود. پنج گرگ دیگرحرکت پوزه او را دنبال کردند که در جستجوی طعمه بو می کشید و با زبان بیرون افتاده اش سرمای هوا را می لیسید. گرگ خاکستری غزال پیشانی سفید را دید که برای لحظه ای کاملاً از تاریکی بیرون آمد وپشت به حلقه گرگها لای برف و یخ سرک کشید. گرگها از خمیدگی بیرون آمدند وسرشان را بالا گرفتند. غزال پیشانی سفید بار دیگر در سیاهی گم شد. گرگ خاکستری آشوب دلش را با بخار از سوراخهای دماغش بیرون داد. گرگها غرّیدند. گرگ خاکستری چشمهایی را دید که غرقه درخون میان ضخامت آرواره و تیزی دندان گرگها پاره پاره می شود و آن همه افسونگری و زیبایی وعده دهنده میان بزاق و اسید معده نابود می شود و در نیستی و تاریکی فرو می رود. میان گرگها ولوله ای برپا شد، انگار همگی بوی تند غزال پیشانی سفید را مزّه کرده بودند. گرگ خاکستری شش گرگ دیگر را که خیز برداشته و آماده دریدن به طرفش می آمدند از نظر گذراند. با چشم راستش به سوراخ نقره ایی که ماه وسط آسمان درست کرده بود نگاه کرد و برای آخرین بار تاریکی زندگیش را آویخته در روشنایی آن دید و بی آنکه زوزه بکشد چشمش را بست و روی زمین افتاد. غزال پیشانی سفید با افسونش میان سیاهی کاج و کلاغ گم شد...
ـ گرگ خاکستری مرد. نباید می کشتمش ماهرخ! به خدا حقّش نبود اینطوری بمیره. بیا دستامو بگیر... دیگه هیچ وقت گرم نمیشن. باید همشو خط بزنم، از اوّل تا آخر. تو چی میگی ماهرخ؟ حقّش بود بمیره؟ الان جنازه اش زیر نور ماه افتاده. برف پر از خون شده... گرگها رفتن... غزال رفته... چایی یخ کرده. من که چایی نمیخورم ! گفتم که دلم ضعف میره... پنجره رو باز کن ماهرخ، میخوام تو کوچه استفراغ کنم. ماهرخ! ماهرخ! کجا رفتی تو؟! من که پنجره رو باز نکردم... ماهرخ! ماهرخ! ماهرخ جان...!
تهران ـ بهار 82

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31015< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي